در این مطلب از سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد مهتاب برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
آئینه ها به دیدن تو خو گرفته اند
پروانه ها دوباره هیاهو گرفته اند
گلبرگ های تازه ی باغ نگاه من
از عطر هر تبسم تو بو گرفته اند
چشمان تو تجلی مهتاب عاشقی ست
موهای تو ، نسیم فرا رو گرفته اند
حرفی بزن که داغ مرا تازه تر کنی
چون شمع ها طلیعه ی سو سو گرفته اند
با هر نگاه نرگسی ات در بهار عشق
گلهای باغ بهانه ی ابرو گرفته اند
سجاده های سجده ی من را بهانه کن
حالا که خنده های تو شب بو گرفته اند
این صخره ها حرای اصیل ” پرستش ” اند
تا ببرهای حادثه آهو گرفته اند
ماهِ روی تو که بر چهره ی مهتــاب نشست
عشق همراهِ غــزل بر دلِ بی تـــاب نشست
عشق چون زد به دلم، آینه و جام شکســت
مشق عشق تو همان لحظه به مضراب نشست
دلِ وامانــده ی من در گــذرِ آب نشســت
پرِ پــرواز شد و گوشه ی محراب نشست
سیل اشک از ره دل موج به طوفان می زد
رام شد رود صفت بر مژه چون خواب نشست
نغمه شد صوت غزل هم نفس باران شد
قطره قطره زد و بر سیطره ی قاب نشست
خاطرت باز در اطراف خیالم چرخــــید
و همین شد که مرا دیده بی خواب نشست
ماهِ من در طلبت باز ز سرچشمه ی دل
عشق جوشید ولی قافیه بر آب نشســـت
دیشب، با خیال روی تو،
شعری از مهتاب سرودم
شعری از ستاره باران هوای تو سرودم
از نگاهت، از صدایت،
از تو و چشم سیاهت،
شعری با صدای غمبارت سرودم
دیشب، با خیال روی تو،
از جاده بی انتهای شب، گذر کردم
اما از روی حسادت
از نگاه روشن مهتاب حذر کردم
بی تو بودن
و بی تو به مهتاب نگاه کردن
برای من کابوسی از رفتن دیرینه توست…
دیشب، با خیال یاد تو،
شب را به صبح سر کردم
این بار از روی خجالت
به مهتاب نظر نکردم
بی تو مرا،
مهتاب رنگی دگر است
وای از آن شعر، شعر کوچه !
وای از آن شب، شب مهتاب !
وای از شوق دیدار…
حتی در خواب
بی تو بودم…تک و تنها،
دور از همه غمها
با تو اما،
عشق آمد و من رفتم تو رویا…
از غم دوری تو شعر سرودم
شعر که نه!…
حرف دلم بود که دگر بار بریدم!
همه امید به آن لحظه
که آیی به سراغم…
شوق دیدار تو بود، دیدار نبود!
عطر صد خاطره بود، یار نبود…
یادم آید که شبی،
از این کوچه گذر کردی
شعر خواندی و نوشتی و سفر کردی…
یاد داری که به من گفتی حذر کن؟
حذر از عشق ندانم هرگـــــــــــــز …
نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت
برگرد…
تو نیستی…
نیستی که ببینی چگونه بی تو
لحظه هایم بی چراغ مانده
نیستی که ببینی
بی تو
چه عذابی است با مهتاب بودن و
به مهتاب نگاه کردن
تو نیستی اما
صدایت هست
صدایی که هنوز برایم
از کوچه و آن شب می گوید
آن شب مهتاب بی تو…
برگرد،
می خواهم برای لحظه ای
با چشمانت رویایی شوم
می خواهم بارانی شوم …
ویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
بخاک راه که گردید قطره زن مهتاب
که چون گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
بصد بهار سر و برگ این تصرف نیست
جهان گرفت بیک برگ یاسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن بکسوت هوش
فتاده است بفکر کتان من مهتاب
در آن بساط که شمع طرب شود خاموش
ز پنبه سر مینا برون فگن مهتاب
باین صفا نتوان جلوه صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
بهر طرف نگری عیش میخرامد و بس
ز بس که کرد بفکر سفر وطن مهتاب